Asides

De magie van lucht

Microsoft Word - 2014-08-25 - Tekst Kunststroming uitnodiging.do

 

UITNODIGING

Stuw-Art” neemt deel aan “Kunststroming – een kunstroute langs de Lek”

met het motto  “De magie van lucht”

13 – 20 september 2014 – 11.00 tot 17.00 uur

14 – 21 september 2014 – 12.00 tot 17.00 uur

Zaag 55 – 2931 LD – Krimpen aan de Lek

 Kunststroming is een regionaal evenement met kunst en cultuur langs twee zijden van de Lek waaraan kunstenaars uit Nederland en België deelnemen. Het wordt tweejaarlijks georganiseerd door de Krimpener Kunstwaard.

Langs beide oevers van de rivier de Lek, van Schoonhoven tot Krimpen a/d IJssel en van Kinderdijk tot Nieuwpoort, zijn een 30-tal locaties geselecteerd, waarin 80 kunstenaars de gelegenheid wordt geboden hun kunst te exposeren. Alle disciplines, zoals foto, film, beelden, schilderijen en installaties zijn te bewonderen.

De locaties zijn mooie musea, galeries, beeldentuinen, watertorens, molens, boten, huizen en tuinen van particulieren. U kunt de route fietsend, wandelend en per auto doen. De beide kanten van de Lek worden met leuke nostalgische veren verbonden. Info over route en deelnemers vindt u in de speciale magazine en op de website (zie de poster hieronder)

‘De magie van lucht’ : Lucht is een inspiratiebron voor dromers en fantasten, voor weervoorspellers en vliegtuigspotters. Lucht blaast leven in… De kunstenaars hebben zich door dit thema laten inspireren. Minsten één van hun werken heeft met dit thema te maken.

Stuw-Art neemt als collectief van beeldend kunstenaars aan Kunststroming deel in de vorm van een groepsexpositie aangevuld met interactieve projecten en installaties in de fabriek en op het buitenterrein van de prachtlocatie Zaag 55.

Vijftien leden van Stuw-Art worden aangevuld met twee gastkunstenaars die heel verrassende belevingen aanbieden.

Het zal weer een heel verrassende beleving zijn op en om de oude fabriek.

 

تپیدن در نقش مایه ها

تپیدن در نقش مایه ها

هنگامه عابدین | ۱۵ اسفند ۱۳۹۲

به بهانه ی نمایشِ نقاشی های “بهروز نقی پور” در هلند

1538675_611946725507810_95768903_n

آن چه در اولین ” نگاه” از مرور بر دوره های کاریِ “بهروز نقی پور” آشکار و بلافاصله جلوه می کند، همه ی آن چیزی است که من به آن می گویم “شرافتِ سخت عریان”.شرافت – صداقت وعهد دیرینه ای که گویا هنرمند از دیرباز با خودش بسته و هنوز به آن پای بند است. دیرینه وکهن همچون بافتِ زمُختِ کارهایش تو گویی “رَدِّ زمان” از هیچ دوره ای نگذشته، مگر آن که پیش از آن از نقاشی های او “گُذر” کرده باشد. عدم شیفته گی و مسخ شده گی اش به ”جریان”و نهضت – عدم سرسپرده گی به هر دوره، اثر، و یا هنرمندی اگر چه همراه با آگاهیِ بارز او از همه ی این هاست، اما او را هنرمندی به غایت بی تکلف و بی ادعا و وفادار مانده به کنش ها -باور ها- و نگره ها ی فلسفی- فردی و جستجوگری بر چگونگی و چرائی ِ هستی شناسی نشان می دهد. گاه در پَس و پُشتِ بافت های  زُمُخت و سخت، دلنازکیِ عمیق ِ ریشه دارش درپسِ “نقش مایه” های رنگینِ ملایمِ آرام و گاه حس آلود  ناگهان “لو” می رود که بیش و کم نشانی از ردّ “ملیت و قومی” اوست.

69550_612643565438126_603655014_n1557600_612643722104777_917800555_n

در فضای به شدّت مدرن ِ جهانِ نقاشی ” بهروز نقی پور” ترکیب بندیِ ملایم رنگی، بی اعتنا به فضا و علی رغمِ قالب “آرکائیک” که در بر گیرندهٔ دوره های مقرر زمانی است، جوری“بی زمانی” را هم همزمان تداعی می کند. نوعی اضمحلال و استحاله در قالب ِ بافت کهنه و تَرَک ها در آمد و شدی میانِ تولدی نو و قطعیت مرگ زمان و بی زمانی را هم به سیطره گرفته …. آن جا که در کار های “فیگوراتیو” حتی آن گاه که با سایه هاش “بازی” می کند و حتی با آن ها “گلاویز” می شود، و چه در آبستره ها، بی هیچ نشان از هیجانِ آنی، شاهدِ حاصل یک عمر تجربه- فرهنگِ عمیقِ بصری-آگاهی از چرخهٔ حیات و روند کیهانی- هویتِ قومی، فلسفی و فرهنگ فردی از او خواهیم بود. در هزاره ای که “هنرمند” دست از ایمانِ فردی شسته و در بندِ پسند و سلیقهٔ جمعی است، او همچنان برعهدِ استواری بر کنش فردی و هنرمندانه اش (و در شگفتی ،هم در تعامل با جهان) بی آنکه اثرش ملغمه ای از آمیزه های امروزی باشد، وفادار مانده. “نوشته- خط” در کار های او نه به مثابهٔ “خط نویسی” که بیشتر خط-خاطره ای قدیمی است. در نهایت چه بخواهیم، چه نخواهیم، نقاشی های بهروز نقی پور با (سبز-آبی) های دلنشین بی هیچ نشانی از “نارسی سیزم” و خود محوری در پارادکسی هوشمندانه در “فردیت ِ زیستهٔ خویش”، درد و شادی و دغدغه هائی “همگانی” را هم نه با سرکشی و فریاد و هیاهو که ملایم و نجیب “فریاد” می زند.

اسفند ۹۲

http://www.pellemag.com/?p=913

بهروز نقی ­پور، با خاکستر جسد فرزندش نقاشی کرد

در گذر زمان

امین شاهد | شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۲

بهروز نقی ­پور، با خاکستر جسد فرزندش نقاشی کرد.

هنرمند ایرانی ساکن هلند، بهروز نقی پور، یک سال پیش فرزندش را از دست داد. جسد فرزند سوزانده شد. و اکنون بهروز نقی پور خاکستر جسد را با رنگ وابزار نقاشی آمیخت و نقاشی کرد.*  مهم نیست کجا هستی، این زمان است که در تو مهم می­شود، عُصاره­ ای از تو را می­ مکد و تصویرِ مجددِ تو را بازنمایی می ­کند، آن گونه که می ­اندیشی. اثر هنری در زمان این گونه زاده می ­شود، پالایش می ­یابد و مرگش ماندنی است. آری مرگ می ­تواند مانا باشد. مگر نه این که ایده درون خود، یک اثر هنری محسوب می­ شود؟ مرگ می ­تواند مانا باشد، حتا گاهی فراتر از زندگی. در این حال تنها در صورت است که زمان متوقف می ­شود. اما در اثر هنری به صورت یک انرژی پتانسیل جاری است.

بهروز نقی­ پور هنرمندی است که با وجود ۲۳ سال دوری از سرزمین مادری، همچنان به یافته ­های آبا و اجدادی ­اش وابسته است. از طرفی دانش تحلیلی او و شناخت درستش از نگرش ­های روز در هنر، آثارش را پیچیده نمی­ کنند. و از طرفی دیگر درون ­مایه ­ی ذهنی­ اش توام با خلوصی صادقانه نگرش ­های سفسطه­ گرایانه را از او دور می ­کنند. گو­­ اینکه وقتی با او به صحبت می ­نشینی، آگاهانه ­تر از آن صحبت می­ کند که می­ پنداری و نه پیچیده.

02

او که در کنار به وجود آوردن آثار، به تدریسِ هنر در  رتردام هلند و برپاییِ کارگاه­ های مختلف آموزشی هنر مشغول است، همواره در تعامل با جریان ­های کج­دار و مریزِ هنرهای تجسمیِ ایران نیز هست و در تکاپو برای باز کردنِ گره­ ای هر چند کوچک ناشی از درکِ نادرستِ مفاهیمِ رایج در این سرزمین. دغدغه­ ای که این روزها در کمتر اساتید شناخته شده­ ی حوزه ­ی تجسمی حتا دیده می ­شود. گویی رمقی برای اصلاحِ کج ­فهمی­ ها نمانده است، همان­گونه که در دیگر حوزه ­های علوم انسانی این منفعل ماندن به نوعی اپیدمی شده است.

یک سال از پرواز نیما نقی ­پور گذشت. انسانی که از وجودش شادمانی فوران می ­کرد و امروز خاکسترش در آثار پدر (بهروز نقی­ پور) این گونه ­اند. با ما می ­خندند و امید به زیستن را از خود منتشر می­ کنند. آثار جدید بهروز نقی­ پور، بیش از آن که یادآورِ مرگِ نیما باشند، ما را به کارناوالی می­ کشانند که مملو از خلوص و شادمانی است.

03

آثار نقاشی به نمایش گذاشته شده در این نمایشگاه بهروز نقی ­پور را می­ توان به سه دسته تقسیم کرد:

۱) آثار حاوی نقش مایه، چیدمان و ترکیبِ عناصری تصویری که جِرم و برجسته بودن شان تو را به یاد نقش برجسته­ های باستانی می­ اندازند. نقش مایه هایی باستانی که در آنها زندگی شکوفه زده و گویی سطحِ سنگیِ هزاران ساله را می ­دَرَند و می ­شکافند.

۲) آثار انتزاعی، ترکیب رنگ­ هایی آگاهانه و بافت­ هایی جاندار با استفاده از ترکیبِ مواد. در این آثار رنگ­ های تیره در محاصره­ ی رنگ­ های درخشان و براق قرار می­ گیرند و با حرکتی چون جریانِ آب در رودخانه، به نرمی از کنارِ سنگ­ ها و صخره ها می ­گذرند.

۳) سه اثر کالیگرافی که با جذابیت بصری و کنتراست شان جلب توجه می­ کنند، گویی بیشتر برای تکمیلِ کلیّتِ این نمایشگاه و ارائه­ ی یک کانسپت ارائه شده­ اند.

04

این نمایشگاه همچنین شامل سه اثر چیدمان نیز می­شود. سه جعبه ­ی سفید با عنوان “نشانه­ های یک زندگی” (یک تا سه) که حاوی وسایل شخصی، لوازم بهداشتی و وسایل درمانی و پزشکی نیما هستند و بصورت تابلو روی دیوار ارائه شدند. قاب کردنِ لحظه ­هایِ ممتد یک زندگی اگرچه آن را محدود می ­کند، اما چه برای مخاطبی که نیما را دیده یا ندیده باشد، احساسِ هم ­ذات ­پنداری را در امتدادِ دیدن باقی آثار و منتشر شدن نیما در آنها تشدید می­ کند.

05

اما می­ توان گفت که کلی بودنِ عناوین در آثار نقاشی بهروز نقی­ پور در مجموع شاید خط فکری بیننده را بیش از پیش به سمت شعار می­ کشاند. شاید اگر عنوانی برای آنها انتخاب نمی ­شد، حس و دریافت کلی مخاطبان خود بخود در این ارائه، همان برداشت ­ها را می ­داشت.

06

در انتها باید آثار ارائه شده در گالری “زاخ” در شهر “کریمپن آن دن لک” هلند را آثاری مشترک از نیما و بهروز نقی ­پور بدانیم. مجموعه­ ای که به نوعی “رستاخیز” اشاره می ­کنند و با تلنگری درون ما، یادآور می ­شوند که زندگی در مرگ نیز می ­تواند هم چنان ادامه داشته باشد.

بنا به گفته­ ی بهروز نقی­ پور کلیه­ ی درآمدِ حاصل از فروش این آثار صرفِ کودکان بیمار با بیماری­ های خاص در ایران خواهد شد.

http://www.engarmag.com/?p=629

در گذر زمان

در گذر زمان

بهروز نقی پور – ۱۹ ژانویه ۲۰۱۴

مهم ترین نشان در یک اثر هنری، بکر و یا اصیل بودن آن است که مبتنی بر “کشف” بوده و دریافتن آن به همان
اندازه که برای هنرمند برای مخاطب نیز قابل اهمیت است. حال برای اینکه این کشف دیده و درک شود با دو طیف از مخاطب مواجه هستیم. یکی مخاطب عام و یکی مخاطب خاص. مخاطب عام شاید به سختی بتواند عنصر کشف را در یک اثر هنری دریابد چون ملاک هایش ملاک هایی از پیش  تعیین و تثبیت شده است، و به سختی می تواند حتی دگرگونه بودن را دریابد چه رسد به درک ساختار شکنی در تفکر و هنر. اما مخاطب خاص نیز که خود از ظرایف فکری برخوردار است ممکن است بنا بر توان فکری خود به کشف و نگاه دیگری سوای تفکر و کشف هنرمند برسد که البته اشکالی ندارد و عالی ست و خود موجب تحول خواهد بود ولی باز هم کشف هنرمند در هاله ای از ابهام باقی می ماند. از این روست که بیان فکری و نگاه هنرمند برای دریافتن کشف او در یک اثر هنری، چه برای مخاطب عام و چه برای مخاطب خاص ضروری ست.در این خصوص ما به کرات در طول تاریخ شاهد تحولات هنری بوده ایم که به طرق مختلف مصاحبه، گفتگو و نقد اثر، تفکر پشت کارهای هنرمند کشف شده است. اگر کاندینسکی و تاسیس باو هاوس نبود شاید در دهه های بعد هم هنر آبستره و انتزاع درک نمی شد. کما اینکه ۵۰ سال طول می کشد تا تحول مهم دادایسم و از برجسته گانش مارسل دوشامپ که در ابتدا از کار او بعنوان اهانت به هنر و تفکر ضد اخلاقی یاد می کردند درک شود که او یکی از هنرمندان موثر در ایجاد بنیانهای پاپ آرت و متعاقب آن پست مدرنیسم بود. اگر نوشته های موندریان نبود شاید سالها طول می کشید که تفکر فلسفی پشت کارهای آبستره اش درک شود. از این نمونه ها زیاد هستند، چه در گذشته های دور مثل کسانی چون لئونارد داوینچی که مشاهدات هنری اش به صورت یادداشتهای علمی کاربرد داشت، تا فن خوخ و پیکاسو و دالی و بسیاری دیگر که بیان تجارب شخصی و مالیخولیایی شان کاربردی ساختار شکنانه در هنر و زندگی داشته است.

به همین دلیل و بر اساس این ضرورت من هم سعی می کنم که آثارم را توضیح دهم. البته دلیل مهمتری نیز وجود دارد که برایم بیش از هر چیز دیگری اهمیت دارد و آن مسئله سالگرد آخرین وداع نیماست* که در این ارتباط ۲۳ اثر نقاشی، ۳ چیدمان و یک ویدیو داکمنت را در سال ۲۰۱۳ خلق کرده ام.

شاید هم نوشتن این سطور نوعی نگرانی و ترس از عدم درک کل این پروژه باشد. شاید هم خود این واقعه را باید بعنوان یک اثر هنری و پرفرمونس در نظر گرفت. چون برای من زندگی، تفکر و کارم یکی شده اند. و نمی توانم زندگی و مرگ نیما را در قالبی سنتی فرهنگی قرار دهم و از تفکر و کار هنری ام جدایش کنم. چون در عین اینکه با نیما زندگی می کردم و کارم مراقبتی ویژه از او بود نمی توانستم با نگاهی دیگر با او زندگی کنم پس در حالیکه تفکرم به نگاه او به زندگی نزدیکتر میشد سعی می کردم همان نگاه را در کار هنری ام داشته باشم. به همین لحاظ اساس و تم کار هنری ام تفکرم به هستی ست که پیوندی با نگاه نیما به هستی دارد و حالا حاصل این پیوند را به شکلی غیر مرسوم در ارتباط با مرگ او به معرض دید می گذارم. شاید عدم درک این تلفیق و به این شکل که چیزی غیر از جدا سازی فرهنگی مرسوم در ارتباط با مرگ و زندگی است مرا کمی نگران و مضطرب کرده است و این نوشته هم به همین دلیل است که هم من و هم این اتفاق درک شویم. به همین دلیل تصور می کنم که صحبت در موردش ضروری ست، از این رو نکات دیگری را نیز در ارتباط با پروسه زندگیم با نیما می نویسم.

از نظر من نگاه فردی یک هنرمند به هستی و پدیده های اطرافش اساس و جوهر خلق آثار هنری اوست که در پروسه تجارب شخصی شکل می گیرد و رشد می کند. حتی در بستری از فرهنگ ایدئولوژیک حاکم بر جامعه که ممانعت و محدودیتی برای تجارب شخصی دارد، باز هم در مواردی خاص می توان نگاه فردی و شخصی را تجربه کرد. این پروسه برای من ملموس است چون زندگی من با تولد نیما در بستری ناهمگون با عرف، سنت، فرهنگ و شرایط معمول یک زندگی نرمال قرار گرفت که فقط با درک المانها و ظرایف خودش قابل درک بود. تجربه ای که از بدو تولد تا مرگ نیما مملو از نکات و ظرایف منحصر به فرد بود.

نیما در شرایطی متولد می شود که من، خود در تناقض بودم. از یک طرف اسیر تفکر ایدوئولوژیک اراده گرایانه برای تغییر جهان بر مبنای الگوهای از پیش تعیین شده ی انسانگرا بوده و از طرف دیگر شکایت از شانس بد داشتم که چرا تولد نیما با نارسایی هایش مرا در شرایط غیر ایده آل و غیر منصفانه بر اساس ملاکهای موجود قرار داده است. تناقضی که جدل درونی مرا به همراه دارد و نهایتن از وجود نیما و نگاه و کنار آمدنش با زندگی و وضعیتش نگاهم به هستی تغییر می کند و یاد می گیرم که نه من وظیفه ای در تغییر جهان دارم و نه اصلن جهان بر اساس اراده و تفکر ایدئو لوژیک ما تغییر می کند. یاد می گیرم که نه ایده آلی وجود دارد، و نه اصلن ملاکی برای رسیدن به ایدآل و تغییر جهان می توان تعیین کرد.

همه چیز در پروسه گذر زمان قرار می گیرد. پدیده ها با یک تضاد درونی در همگونی و جدل با شرایط وجودیشان در پروسه ای قرار گرفته اند که تغییر را در دل خود همراه دارند. بنابراین مهم درک از موجودیت پدیده در زمان و مکان و شرایط خاص و کشف نکات بکر آن است که در روند تغییرات ذاتی اش قرار دارد و نه تلاش در تغییر آنها بر اساس آنچه که ما می خواهیم. وجود نیما در پروسه ای شگفت انگیز که هر لحظه بدون هیچ شکایت و تلاشی در تغییر آنچه که ناشدنی بود با عشق و لذت از زندگی در همان لحظه ای که در آن بود، موجب کشف این درک در من شد.

از اینرو از نظر من و در بستر این درک است که بازگویی و بیان و یا ارائه نظر در مورد زندگی او و کشف نگاهش به هستی بعنوان یک تجربه ی خاص و بکر یک پرفورمنس و پدیده هنری ست.

چون از نظر من هر تجربه خاص و بکر شخصی المانی فلسفی هنری را در خود دارد که اگر به شکلی خاص ارائه شود بعنوان اثری هنری درکی عام را ایجاد خواهد کرد که مفاهیم خاص هنری فلسفی را قابل درک عمومی می کند و این می تواند آغاز گر تحولی نوین باشد.

این مسئله در مورد زندگی نیما و زندگی با او صادق است. در این راستا تناقضی که در ابتدا به آن اشاره کردم من را در پروسه آگاهی و تحول قرار داد. تحولی که یک طرف آن من بودم و طرف دیگر نیما. (در اینجا از تاثیر و اهمیت عوامل دیگر که در رابطه ای تنگاتنگ با ما قرار داشتند می گذرم. چون می خواهم فقط تمرکزم روی من و نیما در پروسه ی هنری فلسفی باشد).

اولین قدم و مهمترین آن پذیرفتن شرایط و وضعیت نیما بود که شک در درستی تفکر و ایدئولوژی اراده گرایانه و همچنین درک و شکستن تناقضی را که به آن اشاره کردم درپی داشت. پذیرفتن شرایط موجود و تلاش در کشف و شناخت عوامل درونی آن مهمترین تحول را در من و نیما بوجود آورد. از مهمترین نکات آن دوری از تحمیل فکری ایدئولژی در مورد هستی بود که بر اساس این درک من به هیچ وجه اجازه نداشتم تفکر خود را در خصوص هستی در بوته آموزش و تربیت او قرار دهم و نیما نیز به دلیل وضعیت خاص و توانایی و ظرفیت فکریش از این تحمیل که بی شک برای او شکلی سطحی و فریبکارانه پیدا می کرد رهایی می یافت. اگر چه نتیجه آن یک همگونی خوش آیند بود ولی این همگونی دو زمینه کاملن متفاوت داشت. من به تعقل و استدلال به آتئیسم رسیده بودم و نیما بر اساس هیچ. خود این نیز نتیجه ای جالب را در بر دارد که اساسن آتئیسم بر هیچ استوار است. یعنی نظریه ی خداباوری است که خدا ناباوری را موجب می شود وگرنه در نبود خداباوری آتئیسم معنی ندارد. یعنی عدم اثبات خداباوری شک به آن و آتئیسم را موجب می شود. یعنی این خدا باورانند که در اثبات وجود خدا باید تلاش کنند و نه خداناباوران در رد آن. از آنجایی که نیما در طول زندگی اش در مواجه با این تحمیل نبود یک خداناباور خالص و بکر بود. یعنی اصلن همین ویژگی را هم نداشت و این من هستم که چون از تفکر و اعتقاد خداباوری اطلاع دارم و نیما هیچ بویی از آن نبرده بود این ویژگی را به او نسبت می دهم. (البته خوشبختانه شرایط زندگی در هلند و به نوعی عدم تحمیل فرهنگی ایدئولوژیک در این جامعه این روند را آسانتر می کرد).

در چنین جوی وداع او با زندگی ما را در مسئولیتی قرار می داد که او را به طریقی در خور وجود خاصش که مغایر با هر نوع فرهنگ و سنت مرسوم بود به طبیعت بسپاریم. به همین دلیل با آنچه که به ذهنمان می رسید مرحله به مرحله او را آماده کرده تا زمانی که او را به گرمای شعله های آتش سپردیم.

پرفورمنسی بدور از آداب، سنت و فرهنگ مرسوم ایرانی ما. زندگی در همان لحظه ای که در آن بود، موجب کشف این درک در من شد. شاید به این شکل صحبت از این اتفاق که شرایط حسی و تاثیرات آن قابل بیان و تصویر نیست کمی نامانوس و غیر متعارف باشد و این خود نیز یکی دیگر از ویژگیهای زندگی با او بود.

زندگی بعد از او نیز شکلی متعارف ندارد. بلافاصله بعد از مرگش ایده ادامه روند بازگرداندن او به طبیعت ولی به شکلی دیگر در ذهنم جای گرفت. ایده ای آگاهانه و آنی که در پروسه ای کوتاه جزیی از تفکر و کار مداومم در این یک سال شد. ایده ای که در آن تصمیم گرفتم ذرات وجودش را به صورت خاکستر بعنوان ماتری در آثار هنری ام به کار ببرم. از این طریق نه تنها در این مدت مدام در ارتباط با او قرار داشتم در آینده نیز من و دوستدارانش در ارتباطی حسی هنری با او قرار می گیریم. از اینکه در این یک سال بعد از مرگش با کار مداوم هر روزه به یاد او بودم، او را دیدم، با او صحبت کردم، او را لمس کردم، او را حس کردم و به یادش اشک ریختم بسیار خشنودم.

نتیجه ی آن بیست سه اثر نقاشی، ۳ چیدمان و یک ویدیو داکمنت است که نه تنها بیانگر حس و حال و هوای با او بودن را برای من دارد، بلکه با دقت و تاکید بر نقاشی (در آثار نقاشی) با ویژگی منحصر به فرد و غیر قابل کپی آن حتی توسط خودم حاوی محتوایی فکری فلسفی هستند بر مبنای تم “در گذر زمان”. “در گذر زمان” تفکری ست بر گرفته از زندگی که تلفیقی از گذشته، حال و آینده را در حال بیان می کند. تعبیری پست مدرن از هستی. نوی که خود در گذر فرسودگی زمان قرار دارد. کهنه ای که بیانگر نو است و در تلفیق و تضاد با آن معنا پیدا می کند و شکلی نو به خود می گیرد. روندی پر از ریتم و هارمونی، تضاد و تناقض. تناقض و تضادی که اساسن اثر دست و فکر انسان مثل تولید و باز تولید، فرهنگ و سنت، سختی و نرمش، لطافت و ضمختی، تفکر و احساس و غیره را می توان در آن دید. و این روند همچنان ادامه دارد.

* نیما نقی پور متولد ۱۹۸۵ فرزند اعظم احسانی و بهروز نقی پور است که در تاریخ ۱۱ ژانویه ۲۰۱۳ به علت بیماری عضلانی مغزی پیشرونده ( spierziekte)  زندگی را وداع می گوید.

https://www.facebook.com/notes/behrouz-naghipour/در-گذر-زمان/614434375259045

https://www.tribunezamaneh.com/archives/40623#.Utfz7tJ

Schrijver Kader Abdolah opent expositie De Zaag

Schrijver Kader Abdolah opent expositie De Zaag

(Foto: Roel Botter) 1 / 19
zoom out
KRIMPEN AAN DE LEK – In de expositieruimte op het eiland De Zaag in Krimpen aan de Lek is zaterdag onder overweldigende belangstelling de tentoonstelling ‘In the course of time’ geopend door de bekende Nederlands-Iraanse schrijver Kader Abdolah.

Er worden werken geëxposeerd van de Iraanse kunstenaar Behrouz Naghipour, als herdenking van de eerste sterfdag van zijn zoon Nima.

In de begeleidende tekst bij de uitnodiging schrijft Behrouz: ‘Het is bijna een jaar geleden dat onze zoon Nima is overleden. Wij missen zijn stralende blik en mooie glimlach die vol was van vreugde, van leven, van hoop. In zijn korte leven was Nima’s pure liefde in zijn omgeving een bron van warmte en vreugde. We hebben zijn lichaam toen dat door de dood was bekoeld aan de warmte van het vuur teruggegeven. Het vuur gaf het ons terug als as. Zijn as is nu onderdeel geworden van een uitdrukking van zijn bestaan in een andere vorm. Deze vorm wil uitnodigen tot begrip van alle leven, alle bestaan. Tot begrip van leven in al zijn facetten van schoonheid, moeilijkheden en mogelijkheden. Het proces van leven in voortdurende verandering. Het proces van leven, van leven ‘in de loop der tijd’. Op 11 januari 2014 herdenken we Nima’s sterfdag met de opening van de expositie ‘In the course of time’. Elk kunstwerk is een belichaming en herdenking van Nima’s bestaan’.

De inleiding werd gedaan door Kayoumars Naghipour. Daarnaast was er Iraanse muziek die bij de aanwezige Iraniërs een golf van ontroering teweeg bracht. Ook de Nederlandse toehoorders voelden de emotie die de muziek opriep.

Alle werken zijn te koop en de volledige opbrengst komt ten goede aan een organisatie ten bate van kinderen met een verstandelijke- en/of lichamelijke beperking in Iran. De expositie is te bezichtigen op zondag 12 januari van 11.00-17.00 uur. Daarna op doordeweekse dagen van maandag tot en met vrijdag 24 januari op afspraak, tel: 06-5068741.

Dit artikel is voor het laatst aangepast op: 12 januari 2014

ابداع فرهنگی نوین در گرامیداشت هنرمندانۀ یاد یک عزیز

ابداع فرهنگی نوین در گرامیداشت هنرمندانۀ یاد یک عزیز

کیومرث نقی پور | چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۲

IMG_9883

در سالگرد وداع آخرین نیمای نازنین، با حضور جمع وسیعی از دوستان همدل در فضائی مملو از تأمل و تعمق و سرزندگی ، در تموج رنگ ها و جلوۀ تابلوهائی گویا که هریک با زیبائی زوایائی از زندگی عاشقانۀ نیما و زندگی به طور کلی را در گذر زمان بازتاب می دادند، همراه با فیلمی تأثیرگذار از زندگی ویژۀ نیما، یاد او با جرعه های شراب در نوای موسیقی مرغ سحر گرامی داشته شد . این سالگرد در نوع خود ابداع فرهنگ نوینی در گرامیداشت هنرمندانۀ یاد یک عزیز با تأثیرپذیری مستقیم از زندگی او و بدور از تحمیل های سنتی مرسوم بود که در خاطره ها و یاد ها باقی خواهد ماند.

یک سال از وداع آخرین با نیمای عزیزمان می گذرد. جای نیما به گونه ای محسوس در کنار ما خالیست در حالیکه یادش لحظه ای ما را ترک نکرده است. ، یاد نیما برای من ترکیب متناقضی است از اندوه و نشاط توأمان. یاد چهره و نگاه خالص، مهربان،و رفتار شوخ و در عین حال جدی و تأثیرگذار نیما مرا به وجد می آورد و فقدان او اندوه گین می سازد. همان گونه که زندگی نیما نیز شوخ طبعی و تراژدی را همزمان با خود داشت.شاید او با این شوخ طبعی، به قولی، تراژدی ای را که تحمیلش شده بود به سخره می گرفت . تراژدی همزاد نیما بود اما او ، اعظم و بهروز تسلیم سرنوشت محتوم نشدند. حاصل آنکه نیما جنبۀ مثبت زندگی را بازتاب داد و خوشبخت بود. بهروز و اعظم نیز با عشق نیما هر یک به سهم خویش در این رابطه خوشبخت بودند و حاصل این رابطه سرزندگی نیما بود. فقدان نیما این تعادل را به هم ریخت.

در این مجال کوتاه قصد آن ندارم بیش از این از زندگی نیما بگویم. زوایائی از آن را در فرصت هائی بیان کرده ام و هریک از شما نیز بی شک از او خاطره ها و برداشت های ویژه ای دارید. آنچه راکه می خواهم با شما درمیان بگذارم برداشتی است از پروسۀ زندگی ویژۀ نیما در کنار اعظم و بهروز، و همچنین پس از فقدان نیما. پروسه ای که به یقین از آن به عنوان انکشاف یک فرهنگ نوین یاد می کنم. فرهنگی که هرسۀ این عزیزان در تکوین آن نقش داشته اند و با همدلی و همیاری دوستان و خویشان و محیط تکمیل شده است.

آغاز بیماری تراژیک فرزند و تداوم آن می تواند هر خانواده ای را اگر نه به سراشیب نیستی اما به انزوا و درخود بودن و افسردگی بکشاند. اما نیما و بهروز و اعظم با چنان روحیه ای عنصر زندگی را در این پروسه تقویت می کنند که حیرت انگیز است. من که در آغاز متأثر از فرهنگ غالب با عشقی که به آنها داشتم ناخودآگاه با نگاهی دلسوزانه آنان را می نگریستم، در پروسۀ برخورد با این همه قدرت عشق و سرزندگی که با صرف تلاش و زحمتی خستگی ناپذیر توأم بود، خود را ضعیف احساس کردم و از دلسوزی به همدلی رسیدم. نیما ، اعظم و بهروز دید من و بسیاری دیگر را نسبت به انسان هائی با مشکلاتی این چنینی که یا حذف می شدند یا با رفتاری مبالغه آمیز روبرو بودند، به گونه ای مثبت تغییرداد. و همۀ ما چه لحظات خوب و برابری را در پی این پروسه با آنان داشته ایم. این فرهنگ تازه ایست و به همین جا و پس از وداع با نیمای نازنین نیز ختم نمی شود.

مرگ نیما اگرچه فاجعه ای بود قابل پیش بینی اما وقوع آن شوک آور بود و مشاهدۀ آن بهت انگیز. من زمانی از بهت بدر آمدم که بهروز و اعظم گفتند نیما را خودمان حمام آخرین می کنیم. هنگامی که این کار را بدور از تابوها با هم انجام دادیم ، متوجه شدم که علیرغم احساس دردناک لمس رخت بربستن گرما و حیات ا ز وجودی نازنین ، اما بخشی از زندگی را نیز به عینه لمس می کنی و می پذیری که این خود ادامۀ روال زندگی ست و بخشی از تابلو بزرگ زندگی ، می دیدم که وسائل کمکی زندگی نیما که اینک بی مصرف بودند، در این وداع ملموس چگونه با دقت و وسواس از او جدا می شدند تا جزئی از تابلو زندگی نیما گردند. او با همان دلبستگی همیشگی و با آرامشی اعجاب انگیز در بستر همیشگی اش به خواب ابدی سپرده شد.

مراسم و دوران سوگ از دست دادن یک عزیز برای ناباوران به مذهب و جهانی ورای جهان موجود، هنوز روال ویژۀ خویش را نیافته است و اغلب ملغمه ایست از سنت و مذهب ِ ناخواسته در کنار بی اعتقادی ِ سامان نیافته.

اما مراسم وداع با نیما و برنامه های متعاقبت آن نیز برشی فرهنگی بود که با همدلی و مشارکت بسیاری از عزیزان جلوه ای ویژه یافت.

فاجعۀ انسانی از دست دادن یک عزیز آنهم جوان که بار اندوه آن انسان را از پای می افکند و می تواند به ورطۀ انفعال و زانوی غم در بغل گرفتن بکشاند، در اعظم و بهروز به گونه ای شگفت انگیز به نیروئی برای بازآفرینی تبدیل می شود. اعظم تجربه و آموخته ها و عشق و احساسات ذخیرۀ رابطۀ تنگاتنگ با نیما را برای کمک و یاری به کودکان و نوجوانان با محدودیت های جسمی و روانی بکار می گیرد و بهروز با خلق آثاری هنری با الهام از سالها زندگی مشترک عاشقانه با نیما، رد پای او را در تابلوهائی گویا تداوم می بخشد که در عین حال رد پای پر رمز و راز انسان در گذر زمان نیز می باشد. همچنین این کار پروسه ای ست دینامیک و با چشم انداز هنگامی که با پروژه ای پیوند می خورد که این تابلوها همراه با امکاناتی دیگر، در خدمت ایجاد بنیادی برای کمک به کودکان و نوجوانان نیازمند در ایران قرارگیرد.

این اندیشۀ بلند انسانی که فقط در عرصۀ ایده باقی نمانده و با اقدام همراه است و از حوزه های فردگرائی بسیار فراتر می رود و احساسات فردی را به عملی اجتماعی و در خدمت انسان تبدیل می کند، با کلمات قابل توصیف نیست و نوید فرهنگ بلند طبع نوینی را در برخورد با نشیب و فرازهای زندگی می دهد.

در سنت ما هنگامی که حیات رخت می بندد، جسم بی حیات روی دست بازماندگان می ماند و دریک لحظه به پدیده ای غریب استحاله می یابد که باید از آن پرهیز کرد و هرچند طی مراسمی بعضا پر شکوه باید به گونه ای محو و ناپدید گردد.در این فرهنگ نوین جسم پس از گذر مرگ مترود و بیگانه نمی گردد بلکه به ماده ای تحول یافته است که می تواند به گونه ای به طبیعت سپرده شود و یا به کارآفرینش هنری آید، تا به تجلی اش در زندگی تداوم بخشیده شود.

زندگی نیما با وجود کوتاهی ، زندگی ویژه ای بود سرشار از عشق و سرزندگی ، در کنار حمل مداوم یک تراژدی محتوم ، تناقضی که شاید گویای فلسفۀ عمومی حیات نیز باشد.

امروز در سالگرد وداع آخرین نیما تداوم او را در مفهوم زندگی و در گذر زمان و حضورپر رمز و راز انسان با درد ها و شادی هایش در این مسیر پیچیده و پر شگفتی مشاهده می کنیم. انرژی که از چشمۀ عشق عمیق نیما سیراب شده است اینگونه با عبور از منشور هنری بدیع زندگی ساز می شود.

فضای عجیبی ست به هرجای سالن نظر می افکنی ردی از نیما می بینی که با رنگ ها احاطه شده است انگار در انبوه شرکت کنندگان، سوار بر صندلی چرخدارش از هر تابلو بیرون می آید و در دیگری ناپدید می شود. آنچه را که این تابلو ها بازتاب می دهند و بیان می کنند با کلمات قابل توصیف نیستند و این اعجاز و ایجاز هنری است که با صداقت و جسارت خود را بیان می کند و عشق و زندگی مستتر در آن را به مشاهده کننده منتقل می سازد.مراسم امروز هم جلوه ایست خاص از آن انکشاف فرهنگی. تلفیقی هنرمندانه از یادمان یک عزیز و کار هنری به عنوان جوششی درونی ، جسورانه و بکر که نیازمند تعمقی ویژه است.

کیومرث نقی پور، ۱۱ ژانویه ۲۰۱۴

 

ما و آموزش

ما و آموزش

بهروز نقی پور | ۱۹ جولای ۲۰۱۳

نگاهی به مطلب آقای صمدزادگان تحت عنوان: “مکتب سقاخانه سطحی ترین برداشت از مدرنیسم بوده و عامل عقب ماندگی ماست”

بنا بر فرهنگ و رسمی که در این چند سال اخیر در نقدها نظرات روشنفکری، بخصوص “نقدهای هنری” شاهد آن بوده ام. بیشتر یا با نگرشی منفی از اشکال، خرابی و وجود موانع و عللی از عقب ماندگی صحبت می رود و یا به حدی مفرط با نگرشی ناسیونالیستی لاف گونه خود ستایی در هنر ایرانی به رخ می کشند. در صورتی که آنچه بیشتر از هر چیز نیاز است و به نظرم کم کاری شده تعریف و یا درکی از هنر در ارتباط با رخدادها و وقایع هنری در ایران است.به همین دلیل با نگاهی به مطلب آقای بهرنگ صمدزادگان که تصور می کنم نکات مهمی در آن مستتر است نظرم را درمورد بعضی از مقوله ها می نویسم.

اول از هر چیز خوب است بدانیم که منظور از “ما” که آقای صمدزادگان به آن اشاره می کند چیست؟ ما به مثابه “ایرانی”؟ “هنرمندان ایرانی”؟ “هنرمندان”؟ “ملت ایران”؟

حدس من با توجه به نگرشی که در این مدت از نقدهای هنری دریافت کرده ام تصور می کنم منظور از “ما” تاکید بر ایرانی بودن است که آقای صمد زاده آن را تحت عنوان و در غالب هویت ضرورتی برای درک هنر مدرن و پست مدرن می داند. متاسفانه در همین بنیان فکری که حداقل مغایرت با تعریف من از هنر که آن را یک کنش فردی می دانم دارد، مسیر نگرش را متفاوت می کند. هویت که خود نیز یک مقوله فردی است و مثل تمام مقولات دیگر که بنا بر ضروت های جانبی و ای بسا تحمیلی رنگی اجتماعی به خود می گیرد، در ابتدا درگرو درک و تعریفی از خود و محیط خود می باشد. چیزی که متاسفانه در تاریخ بعضی از کشورها از جمله ایران صورت نگرفته است. به همین دلیل وقتی که آقای صمدزادگان می نویسند: “در کشور ما چیزی که در آموزش آکادمیک هنر در ایران وجود نداشته است‌، زیر بنای تئوری بود‌، عده‌ای فکر می‌کردند این زیربنای تئوریک‌ غربی است و باید آن را شرقی کنند ولی فکر نکردند که این ایرانی کردن زیربنای تئوریک‌، مستلزم این است که ما آن دانش را یاد بگیریم.” تصور نمی کند که مشکل بر سر یاد گرفتن آن دانش نیست بلکه داشتن تفکر و نگرشی ست که از خود و محیط خود می تواند داشته باشد. خطایی که استمرار آن تا به امروز نیز کشیده شده است. آنچه که در طول تاریخ رخ داده است و بعنوان تاریخ هنر ثبت شده است تعریف و تفسیر تحولاتی است که در درجه اول بنیاد بومی داشته اند. و نه برعکس. و نه آنچه که در ایران و کشورهای مشابه رخ می دهد. یعنی خود و فعالیت هنری خود را با آنچه در جایی دیگر و بنا بر دلیلی دیگر و در زمانی دیگر رخ داده و تثبیت شده است انطباق دهند. و یا به قول آقای صمد زادگان “یاد گرفتن آن دانش” بدانند. به همین دلیل اتفاقی به نام مکتب سقاخانه، به شکلی مضحک، انطباقی بی ربط به هنر مدرن نامیده می شود.

این مسئله به این دلیل نیست که “آن دانش را یاد نگرفته اند” بلکه به این دلیل است که تعریفی از خود برای رخداد خود ندارند. و یا اینکه تفکری که مال خود “فردی” باشد و متاثر از محیط خود باشد ندارند. و اگر هم زمانی شانس این را داشته باشند که شاهد بروز رخدادی هم باشند آنچنان آن را در لفافه عرق ملی و “ما” می پوشانند که راه را بر نفس کشیدن و روند تحولی آن سد می کنند. مثل سرنوشتی که بر مینیاتور و موسیقی سنتی رفته است. یا تقدس وار با نشانه هایی از افتخار ملی از آن یاد می کنند و یا به همین دلیل در مقابله و تخریب آن بر خواهند آمد. طوری که هیچگاه جایگاه و ارزش واقعی خود را پیدا نخواهند کرد.

نکته دیگر که تقریبن در تمام مقالات و نقد ها به چشم می خورد و در مطلب آقای صمد زادگان نیز به وضوح می شود آن را دید، مسئله آموزش است.

قبل از هر چیز به نظرم درک این مطلب که آموزش ریشه در حرکت و فعالیت جمعی دارد، ضروری است. تفاوتی که بین کنش فردی و جمعی وجود دارد این است که کنش فردی مبتنی ست بر آزمون و خطا بر اساس پژوهش مبتنی بر کنجکاوی. ولی کنش جمعی مبتنی ست بر تبعیت از اصولی که جمع به آن ملزم است و پذیرفتن این الزام نیز نه خود انگیخته، بلکه از طریق آموزش خواهد بود. به همین دلیل جوهره خلاقیت و تحول در حرکت جمعی فدای صلاح، منافع و نظر جمعی خواهد بود.

اگر چه در تفکر نوین این همزیستی مسالمت جویانه ی مصلحت گرا را تمدن می نامند، و در پروسه شکل گیری آن که خشن ترین و مستبد ترین دیکتاتوری های ممکن را به خود دیده است، ولی برای تحقق یافتن تمدن توام با آزادی چاره ای جز رسیدن به “من انسانی” که مبتنی بر درک فردی از پدیده هاست نخواهد بود.

” ایدئولوژی ” بعنوان برآیند و منتجه خرد جمعی، در بهترین حالت از کنش جمعی، خود نیز بعنوان نیرویی بازدارنده و عاملی برای سرکوب خلاقیتهای فردی عمل خواهد کرد که قطعن در روند خود به دیکتاتوری منجر خواهد شد. و منشاء و بنیانی ست برای آموزش و رسیدن به درک واحد از پدیده ها. در صورتی که هیچگاه تا به امروز انسان نتوانسته و نمی تواند درک واحد و نگرشی یک سان از واقعیت داشته باشد. برداشت و تفسیر انسان از پدیده های اطرافش درکی محدود از واقعیت است که در هر زمان و مکان و برای هر فرد متفاوت است. هنر تبلور این تجربه و کنش فردی در مواجه با واقعیت است که به هیچ وجه قابل آموزش نیست. وآنچه که می تواند در غنای این پروسه و روند کمک کند مراوده آگاهی، تجارب و اطلاعات با ایجاد سئوال و کنکاش است.

بنابراین از نظر من “آموزش” روندی یک سو نگر، باز دارنده خلاقیت و کنکاش و جهتی سلطه گرانه و محدود گر دارد. به همین دلیل و به درستی آقای صمدزادگان از “حاکمیت سیستم مکتبی استاد و شاگردی” در ایران صحبت می کند که همانطوری که کفتم از نظر من اشکال در خود مقوله “آموزش” است و نه در چگونگی آن.

هر نگرش بنیادی زنجیره ای از تعابیر، پیامدها و کنشها را در بر می گیرد که در حلقه آن نگرش قرار دارند و از آن جدا نیستند. به همین دلیل. تعجبی نیست که آقای صمدزادگان پدیده سقاخانه را جنبشی می داند که عامل عقب ماندگی ماست. در نظریه ی کوتاه ایشان می بینیم که چند مسئله مبهم، بدون توضیح منظقی مطرح می شود. مقولات “مکتب سقاخانه”، مکتب سقاخانه بعنوان “جنبش”و “عقب ماندگی”.

اینکه اگریک سری کار نقاشی که المانهای بومی سنتی در آنها به کار گرفته شده اند را مکتب سقاخانه بنامیم خود جای صحبت دارد و اینکه به کار گیری واژه “مکتب” به چه منظوری ست و چه ارتباطی به مدرنیسم دارد که برداشتی سطحی از آن باشد، احتیاج به بحث دیگری دارد و از آن می گذرم. ولی این که این مسئله را بعنوان جنبشی که موجب عقب ماندگی ماست در نظر بگیریم، ریشه در نگرشی دارد که با وجود نقد خود آقای صمد زادگان، ایشان نیز جزو همان دسته قرار می گیرد که هنر را بعنوان یک پدیده اجتماعی در نظر می گیرند و تمام خصوصیات آن را هم برایش قائل هستند. مثل “جنبش”، “عقب ماندگی” “ما” “آموزش”، “خط مشی”، ایدئولوژی” و غیره.

اگر همان طور که خود ایشان نقدشان به نبود شالوده تئوریک و عدم درک از مقولات مدرنیسم و پست مدرنیسم می باشد، باید بدانند که در پست مدرنیسم مقوله ای به عنوان عقب ماندگی جایگاهی ندارد و چه بسا در پست مدرنیسم ساختار زمانی و محتوا بهم می ریزد و التقاط یکی از ارکان آن می باشد.

از آن گذشته بنا بر نظر آقای صمد زادگان خود و هنر را در یک مقایسه ی اجتماعی قرار می دهد که از پدیده مکتب سقاخانه در مقایسه با مدرنیسم (که یک پدیده بر آمده از غرب است) آنرا عامل عقب ماندگی می دانند. و این مخدوش کردن درک از هنر و اجتماع ست. که پیامدهای آنرا نیز دچار تناقض و ابهام می کند.

در خاتمه قصدم از نوشتن این سطور این است که هنوز در مورد خیلی از مقولاتی که در ایران تعریف و یا تفسیر می شود. نمی توانم شناختی منطقی در انطباق با آنچه که در واقع هست بدست بیاورم. شاید این مدخلی باشد که بجای نقد های مخرب و نفی گرا که به شکلی نق گونه اپیدمی شده است به شناخت بیشتر از طریق پیدا کردن نشانه های بنیادین این مقولات و پدیده ها برسیم.

بهروز نقی پورتیر ماه ۱۳۹۲

لینک مطلب آقای صمد زاده

http://isna.ir/fa/news/92042616037/-مکتب-سقاخانه-سطحی-ترین-برداشت-از-مدرنیسم

نمایشگاه آثار هنرمندان ایرانی در هلند به منظور کمک به آسیب دیدگان زلزله اخیر

نمایشگاه آثار هنرمندان ایرانی در هلند به منظور کمک به آسیب دیدگان زلزله اخیر 

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com 

پنج‌شنبه  ۲ شهريور ۱٣۹۱ –  ۲٣ اوت ۲۰۱۲

 

نمایشگاه آثار مجسمه، نقاشی و عکس هنرمندان ایرانی و غیرایرانی در گالری پنجمین فصل در هلند به منظور کمک به آسیب دیدگان زلزله اخیر در آذربایجان ایران.

در تاریخ ۲۱ مرداد ۱۳۹۱ برابر با ۱۱ آگوست ۲۰۱۲ زلزله ای به قدرت ۶.۲ ریشتر اهر و ورزقان و چند روستا و شهر دیگر را در آذربایجان ایران لرزاند. این حادثه موجب مرگ بیش از ۳۰۰ نفر و ویرانی ۲۴۵ روستا و مصدومیت بیش از ۳۰۰۰ نفر شده است.

با وجود اینکه از طرف دولت جمهوری اسلامی در اطلاع و کمک رسانی به هم میهنان آذری بی توجهی و سهل انگاری می شود، ولی گروه های مختلف مردم به صورت خود جوش به سرعت در کمک رسانی به مردم فاجعه دیده فعال می شوند.
ما بهروز نقی پور و مینو خواجه الدین از هنرمندان ایرانی مقیم هلند و آلمان نیز همگام با این حرکت مردمی در جهت کمکی هر چند ناچیز، ایده برگزاری نمایشگاهی از آثار مجسمه و نقاشی و فروش این آثار به نفع زلزله دیدگان را با مسعود غریبی مدیر گالری پنجمین فصل در هلند مطرح کردیم. با موافقت و حمایت مسعود غریبی، ۱۸ هنرمند ایرانی و غیر ایرانی مقیم هلند و آلمان به فراخوان ما جواب مثبت دادند و در این نمایشگاه شرکت و حضور خواهند داشت. آثار هنرمندان: بهروز نقی پور، مینو خواجه الدین، مسعود غریبی، فرهاد فروتنیان، حسین رزاقی، بهارک دهقان، مریم دادخواهان، علیرضا درویش، جین هامیلتون، محمود ساتری، گابریل کلیمک، حسین عظیم زاده، یوسف عابدی نژاد، مریم اسکندری، فرناز صداقت بین، مجید ساعیان، روبرت فن ری، راین ساندرز در این نمایشگاه به معرض فروش گذاشته می شود.
کل در آمد حاصله از فروش آثار هنری در این نمایشگاه از طریق دوستانی که فعال در کمک رسانی به مردم زلزله زده هستند به طور مستقیم برای کمک به مردم فاجعه دیده مصرف خواهد شد.

نمایشگاه در تاریخ شنبه ۱ سپتامبر ۲۰۱۲ ساعت ۱۶:۰۰ توسط پروفسور دکتر تورج اتابکی بازگشایی خواهد شد و به مدت دو هفته تا تاریخ پنج شنبه ۱۳ سپتامبر برقرار خواهد بود.

با سپاس از حمایت هنرمندان شرکت کننده امیدواریم با فروش آثار آنها قدمی هر چند کوچک در کمک به هم میهنانمان در ایران برداشته باشیم.

با احترام
بهروز نقی پور، ویژوال آرتیست
مینو خواجه الدین، ویژوال آرتیست
مسعود غریبی، ویژوال آرتیست و مدیر گالری پنجمین فصل

جهت اطلاعات بیشتر:
b.naghipour@gmail.com
minoo.aldin@googlemail.com
gharibi@hotmail.nl

Adres:
Galerie het vijfde seizoen
Rokkeveenseweg 2
2712XZ Zoetermeer
Nederland
Tel.: 0031641084661

https://www.facebook.com/galerie.hetvijfdeseizoen

 

Künstlerfrühstück mit Iraner Naghipour

16 Besucher zu Gast bei Anne Hollmann

Künstlerfrühstück mit Iraner Naghipour

Foto: dr

+

Behrouz Naghipour informierte über seine Werke. ·

Ostrittrum – Zum zweiten Mal lud Anne Hollmann am Sonntag zum geselligen Beisammensein mit einem Künstler im Rahmen des Künstlerfrühstücks ein. Waren am 3.

Juni zu der Auftakt-Veranstaltung mit Minoo Kajeh Aldin 26 Interessierte nach Ostrittrum gekommen, wollten sich diesmal 16 Kunstfreunde mit Behrouz Naghipour unterhalten, der aus den Niederlanden angereist war. „Der Kontakt kam durch Minoo Kajeh Aldin zustande“, berichtete Hollmann. Der Iraner spricht kein deutsch und nur wenig englisch, so dass seine Aussagen übersetzt werden mussten. Deshalb setzte er selbst auf die Sprache der Musik und spielte auf der Sitar.

14 Radierungen, zum Teil mit abstrakter Kunst, hingen an den Wänden des Kulturhauses und waren die Grundlage für anregende Gespräche. Naghipour ist Fotograf und arbeitete als Journalist. Nach seiner Migration in die Niederlande studierte er von 1994 bis 1999 Malerei und Grafik. Er stellt im Iran, in Deutschland und in den Niederlanden aus. Über seine Arbeiten sagt er: „Ich arbeite mit einem innovativen Ansatz zur Schaffung der Werke, in denen ich meine Gedanken über die Geheimnisse des Daseins widerspiegele. Geheimnisse, die mit den tiefsten Gefühlen und Gedanken zu tun haben.“ · dr

عقده گشایی های ادیبانه به بهانه نقد هنری

عقده گشایی های ادیبانه به بهانه نقد هنری

۲۸ خرداد ۱۳۹۱ -۱۷ ژوئن ۲۰۱۲

بهروز نقی پور

هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست. نه هر که سر بتراشد قلندری داند. (حافظ)

اخیرن مقاله ای تحت عنوان “ورشکستگی مطلق هنر معاصر ایران” نوشته علیرضا صحاف زاده منتشر شده است که در آن ایشان به شیوه ای نغز و ادیبانه گنجینه ای از فحاشی و توهین را به بهانه نقد “هنر معاصرایران” نثار هنرمندان و تمامی دست اندر کاران هنر در ایران نموده است.

گذشته از اینکه این نگاه یک سویه و از بالای آقای صحاف زاده موجب آزردگی خاطرکسانی مثل من به عنوان هنرمند است، ولی حاوی نکاتی است که با باز کردن گوشه هایی از آن تلاش می کنم ریشه های فکری خوابیده پشت این خشم را آسیب شناسی کرده و نظرم را در این مورد بیان کنم.

جای تاسف است که بسیاری از هنرمندان نیز به بهانه شکوه هایی که به وضعیت هنر در ایران دارند به تایید این نوع برخورد پرداخته اند و فراموش می کنند که خود نیز مورد توهین واقع شده اند. حتی تصور نمی کنم آقای صحاف زاده نیز بری و فراتر از جوی که در جاهایی متاسفانه به درستی به آن اشاره می کند باشد. خود ایشان نیز در این زنجیره فرهنگی آلوده به این نوع نگاه و نقد تحقیر و توهین آمیز است. نقدی که ۲۳ صفحه را سیاه کرده و حدود ۵، ۶ صفحه را فقط به فحاشی به سبک ادیبانه مشغول است. مطالبی که جز گنجینه ای از واژه های توهین آمیز و فحاشی به سبکی ادیبانه چیز دیگری ندارد. شاید برای نویسنده که من به درستی ایشان را نمی شناسم این یک نوع مهر شناسایی است که گویا تخم لقش را کسی مثل ابراهیم گلستان تو دهان این جور منتقدین گذاشته است. و شاید هم تاثیر حکومت منبری است که مغرورانه با ایجاد دشمن فرضی “غرب سخت کنجکاو بود بداند در این تاریک خانه پر از جانوران موذی چه می گذرد” چماق را بر سر همه می کوبد.

پرداختن و نقد نوع نگارش گستاخانه ایشان از حوصله این نوشته خارج است و من فقط به واژهایی که ایشان در خصوص هنر هنرمند و دست اندر کاران هنر به کار برده اند و در جاهایی رنگ و بویی راسیستی دارد اکتفا می کنم: “دسته ای خوک خشنود، وقاحت، جنازه ای متعفن به نام هنر ایران، رذیلت های اخلاقی، شارلاتانیسم در گالری ها و نمایشگاه ها، رذیلانه، احمقها، کریه، لودگی، بلاهت، خبیث، کلبی مسلکی، ابلهانه، جانوران موذی، معیوب (متناسب با ظرفیت مغزی محدودشان)، معلول ذهنی، آب گند و گودال، ترک تازی میان مایگان، کوته نظری و کوتولگی اخلاقی، فلج مغزی روشنفکر ایرانی، اداهای مسخره، نکبت هنر ایران، آشغال، فاضلاب مهوع و لزج، بی پدر مادر، نسل رقت انگیز، آفت، عضو لق، (منظور کون لق).

آقای صحاف زاده خود را به عنوان یک ناظر بیرونی معرفی می کند که در همان ابتدا صداقتش را در پذیرش اینکه خود نیز به عنوان منتقد و نویسنده مدعی که سالها در بطن جامعه هنری ایران به تدریس و فعالیت هنری مشغول است، زیر سئوال می برد. کسی که به همان شیوه و در همان حال و هوا و فضا می نویسد. کسی که در لابلای خشم و توهینهای مکررشان گوشه هایی از عقده خود را مثلن به دادن نشانه هایی از شخص مشخصی که به راحتی می توان فهمید کیست (مثلن سمیع آذر) به کوبیدن او می پردازد. متاسفانه این نوع برخورد به قول خود ایشان چیزی جز همان حرفهای خاله زنکی و یا دایی مردکی که این بار لای زرورق ادیبانه پیچیده شده چیز دیگری نیست.

حال من که دستی در آن جامعه ندارم ولی به اندازه کافی دارای اطلاع و آگاهی از آن جامعه هستم، و به واقع می توانم بگویم ناظری بیرونیم، سعی می کنم نگاه ایشان و تفکر برخاسته از این نوع برخورد را به نقد بکشم.

اساسن آنچه که در نوشته آقای صحاف زاده وجود ندارد توضیح نگرش و تعریف مشخص خود ایشان از مقولاتی است که نقد میکند.

با این حال از لابلای این همه فحاشی ادیبانه ی آزار دهنده، می توان ریشه ها و بنیاد فکری ایشان را که از آن زاویه به معضلات نگاه میکند پیدا کرد. و بعنوان نکته اساسی قابل توجه نوشته ی ایشان به آن پرداخت.

می نویسد:
“مادام که هنرمندایرانی برای رشد و موفقیت خود در راه میان بر فلان آرت فر، و بهمان گالری پاریسی روان است هنر ایران از نکبتی که در آن تقلا می کند راه گریزی ندارد. “

و یا در جایی دیگر می نویسد:

“فکر نمی کنم صرف یک آموزش خوب و موقتی و محدود بتواند به تنهایی به شکل یک جریان هنری ملی قدرت مند کمک زیادی کند”

بنا براین متوجه می شویم که توجه و اساس تفکر ایشان مسئله “هنرایران” و “هنرملی” است. در اینجا سئوال مهمی که مطرح می شود این است که “هنرایران” و “هنرملی” در این نقد ادیبانه که خشم و غم و نگرانیشان از نکبت آن نشات می گیرد چه مقوله ایست؟ کاش به جای ۲۳ صفحه سیاه نگاری به همین موضوع می پرداخت که “هنرایران” و “هنرملی” چیست؟ دارای چه مشخصات و ویژ گیها یی است و یا اینکه باید باشد؟ آنوقت تکلیف ما و بقیه معلوم خواهد بود. شاید ما نیز خود را بر اساس آن برای یک مصاف جهانی به رهبری ایشان آماده کنیم و پرچم ایران را بالا ببریم. من از آنجایی که آقای صحاف زاده را نمی شناسم، نمی توانم بگویم که ایشان آگاهی هنری ( شاید بهتر است بگویم اطلاعات هنری) ندارند ولی از همین نوشته می توانم این استنباط را داشته باشم که یا اطلاعات ایشان سطحی است و یا نگرشی هم سطح کسانی که مورد نقد ایشان هستند، دارد. چون با همان دید به مقولاتی مثل جهانی شدن هنر می پردازد. منتها در زرورقی ادیبانه. (که البته شاید بهتر بود ایشان داستان نویس می شدند تا منتقد هنری)

ایشان در جایی دیگر می نویسد:

“هنرمندان معاصر به طور کلی چنین جنمی را نداشتند که حرف های جهانی بزنند، چرا که دشوار است و پر مسئولیت.” اول این که آقای محترم هنرمند حرف نمی زند، اثر خلق می کند. حرف زدن کار شما منتقدین است. دوم اینکه مقوله ی هنر، چه شما بخواهید و چه نخواهید جهانی هست. و این نه مسئولیت می خواهد و نه دشوار است. اگر دشواری نیز وجود داشته باشد در پرداختن و درک از خود هنر است که با تسلط و درک به آن خود بخود در حیطه جهانی قرار خواهید گرفت. و این نه سازماندهی لازم دارد و نه اساسن مقوله ای گروهی و اجتماعی است که شما بخواهید برای آن تیمی زیر عنوان “هنر ایران” و “هنر ملی” درست کنید. آخر ای آدم فرهیخته ی ادیب، مگر “هنر” تیم وزنه برداری است که ملی آن را هم داشت باشیم؟

همانطور که در بالا گفتم اشکال اساسی در نگرش ایشان به هنر است که آنرا یک مقوله اجتماعی می بینند. به همین دلیل اشکال را نه در نگرش و دیدگاه جامعه هنری ایران و دست اند کاران، به مقوله هنر بلکه در ساختار سازماندهی آن می بیند.

به همین دلیل می نویسد:

“هنر نیازمند نهاد است و ساختار و سامانی به هم پیوسته و پویا که پرورش دهد و بسازد و به نمایش بگذارد و نقد کند و ارتقاء دهد.” و در جای دیگر “غیاب یک آموزش درست و درمان، عامل رشد بی مسئولیتی و کلبی مسلکی است”

کاملن روشن است که مشکل ایشان و نقد ایشان که به شکلی عقده وار ترکیده است، دست نداشتن در این ساماندهی است. و گله ایشان در قبضه شدن فعالیتهای هنری در دست کسانی مثل سمیع آذر و غیره است و نه طرح مقولات اساسی برای تحول در نگرش به مقوله هنر.

ایشان درک نمی کنند که تا زمانی که چنین نگرشی در جامعه حاکم است و خود ایشان نیز هم سو، هم فکر و هم نظر با همان نگرش است، جابجایی حاکمیت، تغییری در ماهیت آن بوجود نمی آورد. فقط آدمها جابجا می شوند. و درک نمی کنند که بیش از آنکه چگونگی و سازماندهی آموزش مهم باشد محتوای آموزش مهم است. تازه اگر بپذیریم آموزش در هنر درست باشد. چون به نظر من آموزش در هنر با جوهره هنر که مبتنی است بر خلق و کشف منافات دارد. ولی با این وجود در یک فرض احتمالی آیا اگر خود ایشان در مسند این ساماندهی قرار می گرفت آیا چیزی فراتر از همین نگرش که بنیادش بر بالندگی “هنر ایران” و “هنر ملی” استوار است و از پایه نادرست و جعلی است، آموزش میداد؟

در جایی که حاکمیت یک سو نگر ایدئولوژیک، تمام درها را بر هنرمندان بسته و امکان هیچ فعالیت آزادی وجود ندارد، خشمگین شدن از اینکه فعالیتهای هنری در کشوری دیگر صورت می گیرد شاید نشان از از همان عرق ملی است که در هنر پشیزی ارزش ندارد. و طبیعی است که ایشان متاثر و خشمگین از به زعمشان نکبت هنرایران باشند. اگر صادقانه حداقل همین مسئله را به صراحت توضیح می دادند شاید عده ای که درکی از هنر داشتند زیر بار این همه توهین نمی رفتند و وقعی به مقاله ایشان نمی گذاشتند.

این همه توهین و بر خورد از بالا شاید نتیجه و تاثیر حاکمیت منبری است که بدون هیچ مانعی می توان به راحتی به دیگران توهین کرد و دیگران را به گفتن تکبیر و تایید واداشت. جای تاسف است که در این حاکمیت منبری گویا شنیدن و گفتن توهین و فحاشی، دلیلی بر پیشرو و رادیکالیسم انقلابی قلمداد می شود. و متاسفانه بعضی از هنرمندان که از قضا خود در این کارزار دستی در کار دارند آنرا تایید می کنند. در صورتی که فراموش می کنند و یا خود را به کوچه علی چپ میزنند، که خود آنها نیز مورد خطاب واقع شده اند.

در جایی دیگراز نظر ایشان:

می خوانیم “هنر خوب (شجریان و تا حدی کیارستمی) بقیه آشغالهایی به شدت تاریخ مندند”

من می مانم که از کجا باید با این آدم وارد بحث مقوله هنر شد. معیار ایشان برای “هنر” و با یک علامت سئوال “هنر خوب” چیست؟ از این همه هنرمند چسبیدن به یک هنرمندی که فقط با معیارهای سنتی قابل بررسی است و حتی در آن حیطه هم از دور معیارهای هنری خارج شده و قضاوت در خوب بودن آن مبتنی است بر وجهه اجتماعی ایشان، چطور می تواند به عنوان هنر خوب مطرح شود؟ بعد یک دفعه کیارستمی در کنار ایشان دیگر چه معجونی از مثال هنر خوب است؟

این پریشان گویی که به نظرم و به قول خود ایشان سخنان دایی مردکی از نوع ادیبانه آن است، ما را از پرداختن به مقوله هنر و درک از آن دور می کند. امیدوارم این انتخاب از نوع نان قرض دادن مرسوم، که خود در این ۲۳ صفحه آنرا نقد کرده است، نباشد.

آیا اتهامی که ایشان به نویسندگان هنر ایران (!؟) می زند به خود ایشان وارد نیست؟ در جایی که می گوید: “سه چهارم نویسندگان هنر ایران(!؟) حتا از الفبای نقد هم آگاهی ندارند.

از نظر ایشان هیچ کس در امان نیست. نه تنها از “نسل رقت انگیز گذشته” صحبت می کند بلکه خصومتی آشتی نا پذیر با عده ی خاصی از آن گذشته دارد.

می نویسد:

“دست کم این که شمار بسیار معدودی از کسانی که خود را با اندیشه های موسوم به چپ همراه می بینید، باورهایی دارند که به آنها معتقدند و برای شناخت بهترشان تلاش می کنند. این گروه دوم به راستی چیزی جز آفتی که فقط باید زدوده شوند نیستند.”

با این حساب از نظر ایشان تکلیف روشن است. و به همان شیوه قلع و قمع رایج در حاکمیت فعلی تمام این آدمها باید نابود شوند تا به ساماندهی آموزشی باب دلخواه ایشان بر اساس هنر ایران و هنر ملی برسیم.

البته چاشنی این تصمیم رادیکال و انقلابی رهنمود طلایی است با این مضمون:

“در چنین وضعیتی هنرمندان که باید با یکی از پیچیده ترین ابزارهای بشر، یعنی هنر، به درک و درگیری با پیچیده ترین مشکلات بشر بپردازد، …”

در همین جملات پر طمطراق مضمون یک تفکر و یا یک حکم که با فلسفه هنر حداقل با آنچه که من از آن درک می کنم مغایرت کامل دارد، این سئوالات را مطرح می کند.

ا- آیا هنر به عنوان یک ابزار برای بشر مطرح است و تازه اگر این را بپذیریم آیا این ابزار پیچیده است؟

۲- آیا هنر برای درک و درگیر شدن با مشکلات بشر است؟

جواب مثبت دادن به این دو سئوال که دقیقن مد نظر آقای صحاف زاده است. ما را در حیطه هنر متعهد قرار می دهد که اساسن با درک از هنر حداقل برای من منافات دارد. و همان درک سنتی و ایدئولوژیک از هنر است که در طول تاریخ در شوروی سابق، چین کنونی و حاکمیت فعلی ایران و جاهای دیگر هر کدام بر اساس ایدئولوژی اعتقادی خود به آن مشغولند. تایید و تثبیت این درک آقای صحاف زاده در رهنمود نهایی ایشان تبلور پیدا می کند که می گوید:

“باید یادمان باشد. که قبل از آن که یک هنرمند باشیم. یک انسان ایم و یک شهروند با وظیفه های شهروندی.”

در جواب به ایشان باید بگویم که هنر نه ابزار است و نه وظیفه درک و درگیر شدن با مشکلات بشری را دارد. هنر یک مقوله فلسفی که هنرمنداز این طریق با کنکاش در پاسخگویی به رازهای هستی به خلق و کشف پدیده هنری می رسد، که بدون درک فردی، مستقل و آزاد از این مقوله در پروسه این کنکاش نمی توانیم به آن کشف و یا خلق برسیم. بر همین اساس است که هر گونه تفکر جمعی با هر نیت و منظوری مثل “هنرایرانی”، “هنرملی” و غیره ربطی به هنر ندارد. بلکه یک فعالیت اجتماعی است که رنگ و لعاب و زرق و برقهای هنری بر اساس یک تفکر و ایدئولوژی خاص به آن داده می شود.

در این راستا همانطور که خود ایشان اقرار دارند: “بهترین هنرمندان و اندیشگران، آنهایی هستند که در حاشیه نشسته اند” کاملن درست است، البته اگر از بد آموزی های شما مدعیان بی بدیل در امان باشند. و شما آنها را وادار به تبعیت از خود به سبک استاد- شاگردی و شبان -رمه گی نکنید.

کلام آخر
آنچه که من در این سالها تجربه کرده و دیده ام دقیقن خلاف آن چیزی است که آقای صحاف زاده ترسیم کرده اند. کشمکش و تلاشی که برای تملک از طرف انسان صورت می گیرد مختص جامعه ایران نیست و در طول تاریخ،در همه جا شاهد آن هستیم. در این میان هنر نیز از این ماجرا مصون نبوده و به طرق مختلف صاحبان پول و قدرت در این حیطه نیز به منظور اعمال قدرت و تملک حضور داشته اند و اثر قدرت نمایی آنها را هم در طول تاریخ به وضوح می توانیم ببینیم. با این حال هنر راه خود را پیدا کرده و خارج از انتظار، قائم به ذات نه تنها جایگاه خود را به دست آورده است، بلکه صاحبان قدرت و ثروت را نیز به تبعیت از خود واداشته است. هیچ دگرگونی را در هیچ زمینه ای نمی توانیم نام ببریم که منشاء و یا نشانه هایی از دیدگاه هنری در آن نباشد. حتی در دوران قرون وسطی و حاکمیت تاریک اندیشی و کتاب سوزان شاهد شکوفایی هنر گوتیک هستیم. هنرمندانی نظیر میکل آنژ و کاراواجو و غیره اگر چه در استخدام کلیسا بوده اند ولی کسی در خلاقیت آثار آنها نمی تواند شک کند. تمام آثار رمبراند سفارشی و در خدمت صاحبان پول و ثروت بوده است. ولی از نمونه های برجسته و منحصر به فرد هنر باروک است و روبنز رسمن هنرمند نقاش دربار بوده است. ناپلئون به عنوان یکی از حامیان هنر، داوید را که احیا کننده سبک کلاسیسیم در قرن هیجده بود تحت حمایت خود قرار می دهد و بعد از آن بانی احیای سبکهای دیگر تحت عنوان “نئویسم” می شود و خیلی نمونه های دیگر. به همین دلیل صاحبان قدرت و پول هیچ گاه در این کارزار نتوانسته اند مانع تحول و خود جوشی هنر و هنرمند باشند. نمونه های روشن و تاریخی دیگر آن را در دوره های رومانتیک، امپرسیونیسم، دادایسم و پست مدرن میتوان دید. بنابراین شرایطی را که آقای صحاف زاده ترسیم می کنند چیز غریبی نیست. هنرمندان تمام دنیا به نوعی با آن درگیرند. ولی در شرایط اجتماعی متفاوت. در همین حیطه و در همین ایران هزاران هنرمند در تکاپو و تلاشند و آثار و ایده های بکر و نابی دارند که حیرت برانگیز است. بر خلاف نظر آقای صحاف زاده در جامعه ای که حاکمیتی به شیوه منبری، چه از طریق حاکمیت دولتی و چه از طریق کسانی مثل آقای صحاف زاده، اعمال می شود و محدودیت و حکمهای بازدارنده صادر می شود، ارتباط با دنیای خارج اجتناب ناپذیر است و نه تنها مفید ولازم است، بلکه هنرمندان در این کارزار می توانند در جایی که حداقل ارزشی برای هنر قائل می شوند خود را محک زده و تفکر و ایده ابداعی خود را به ثبت برسانند.

در خاتمه به نظر من های و هوی و جنجال و مشت گره کردن و زنده باد، مرده باد گفتن و فحاشی که می تواند برآمده از یک رادیکالیسم کور مبتنی بر اعتقاد ایدئولوژیک باشد نشان از توجه به تحول و دگرگونی نیست. باید دید که پشت این نوع برخورد چه فکری خوابیده است. و این کار جز با گفتگو و ایجاد سئوال میسر نمی باشد. آمیدوارم که من در این نقد قدمی در این راه برداشته باشم.

بهروز نقی پور

۱۶ ژوئن ۲۰۱۲

https://www.facebook.com/notes/behrouz-naghipour/عقده-گشایی-های-ادیبانه-به-بهانه-نقد-هنری/404339829601835?comment_id=4514719&offset=0&total_comments=8

این نقد در تاریخ یکشنه ۲۸ خرداد ۱۳۹۱ -۱۷ ژوئن ۲۰۱۲ در سایت اخبار روز نیز منتشر گردیده است.

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=46182