در گذر زمان

در گذر زمان

بهروز نقی پور – ۱۹ ژانویه ۲۰۱۴

مهم ترین نشان در یک اثر هنری، بکر و یا اصیل بودن آن است که مبتنی بر “کشف” بوده و دریافتن آن به همان
اندازه که برای هنرمند برای مخاطب نیز قابل اهمیت است. حال برای اینکه این کشف دیده و درک شود با دو طیف از مخاطب مواجه هستیم. یکی مخاطب عام و یکی مخاطب خاص. مخاطب عام شاید به سختی بتواند عنصر کشف را در یک اثر هنری دریابد چون ملاک هایش ملاک هایی از پیش  تعیین و تثبیت شده است، و به سختی می تواند حتی دگرگونه بودن را دریابد چه رسد به درک ساختار شکنی در تفکر و هنر. اما مخاطب خاص نیز که خود از ظرایف فکری برخوردار است ممکن است بنا بر توان فکری خود به کشف و نگاه دیگری سوای تفکر و کشف هنرمند برسد که البته اشکالی ندارد و عالی ست و خود موجب تحول خواهد بود ولی باز هم کشف هنرمند در هاله ای از ابهام باقی می ماند. از این روست که بیان فکری و نگاه هنرمند برای دریافتن کشف او در یک اثر هنری، چه برای مخاطب عام و چه برای مخاطب خاص ضروری ست.در این خصوص ما به کرات در طول تاریخ شاهد تحولات هنری بوده ایم که به طرق مختلف مصاحبه، گفتگو و نقد اثر، تفکر پشت کارهای هنرمند کشف شده است. اگر کاندینسکی و تاسیس باو هاوس نبود شاید در دهه های بعد هم هنر آبستره و انتزاع درک نمی شد. کما اینکه ۵۰ سال طول می کشد تا تحول مهم دادایسم و از برجسته گانش مارسل دوشامپ که در ابتدا از کار او بعنوان اهانت به هنر و تفکر ضد اخلاقی یاد می کردند درک شود که او یکی از هنرمندان موثر در ایجاد بنیانهای پاپ آرت و متعاقب آن پست مدرنیسم بود. اگر نوشته های موندریان نبود شاید سالها طول می کشید که تفکر فلسفی پشت کارهای آبستره اش درک شود. از این نمونه ها زیاد هستند، چه در گذشته های دور مثل کسانی چون لئونارد داوینچی که مشاهدات هنری اش به صورت یادداشتهای علمی کاربرد داشت، تا فن خوخ و پیکاسو و دالی و بسیاری دیگر که بیان تجارب شخصی و مالیخولیایی شان کاربردی ساختار شکنانه در هنر و زندگی داشته است.

به همین دلیل و بر اساس این ضرورت من هم سعی می کنم که آثارم را توضیح دهم. البته دلیل مهمتری نیز وجود دارد که برایم بیش از هر چیز دیگری اهمیت دارد و آن مسئله سالگرد آخرین وداع نیماست* که در این ارتباط ۲۳ اثر نقاشی، ۳ چیدمان و یک ویدیو داکمنت را در سال ۲۰۱۳ خلق کرده ام.

شاید هم نوشتن این سطور نوعی نگرانی و ترس از عدم درک کل این پروژه باشد. شاید هم خود این واقعه را باید بعنوان یک اثر هنری و پرفرمونس در نظر گرفت. چون برای من زندگی، تفکر و کارم یکی شده اند. و نمی توانم زندگی و مرگ نیما را در قالبی سنتی فرهنگی قرار دهم و از تفکر و کار هنری ام جدایش کنم. چون در عین اینکه با نیما زندگی می کردم و کارم مراقبتی ویژه از او بود نمی توانستم با نگاهی دیگر با او زندگی کنم پس در حالیکه تفکرم به نگاه او به زندگی نزدیکتر میشد سعی می کردم همان نگاه را در کار هنری ام داشته باشم. به همین لحاظ اساس و تم کار هنری ام تفکرم به هستی ست که پیوندی با نگاه نیما به هستی دارد و حالا حاصل این پیوند را به شکلی غیر مرسوم در ارتباط با مرگ او به معرض دید می گذارم. شاید عدم درک این تلفیق و به این شکل که چیزی غیر از جدا سازی فرهنگی مرسوم در ارتباط با مرگ و زندگی است مرا کمی نگران و مضطرب کرده است و این نوشته هم به همین دلیل است که هم من و هم این اتفاق درک شویم. به همین دلیل تصور می کنم که صحبت در موردش ضروری ست، از این رو نکات دیگری را نیز در ارتباط با پروسه زندگیم با نیما می نویسم.

از نظر من نگاه فردی یک هنرمند به هستی و پدیده های اطرافش اساس و جوهر خلق آثار هنری اوست که در پروسه تجارب شخصی شکل می گیرد و رشد می کند. حتی در بستری از فرهنگ ایدئولوژیک حاکم بر جامعه که ممانعت و محدودیتی برای تجارب شخصی دارد، باز هم در مواردی خاص می توان نگاه فردی و شخصی را تجربه کرد. این پروسه برای من ملموس است چون زندگی من با تولد نیما در بستری ناهمگون با عرف، سنت، فرهنگ و شرایط معمول یک زندگی نرمال قرار گرفت که فقط با درک المانها و ظرایف خودش قابل درک بود. تجربه ای که از بدو تولد تا مرگ نیما مملو از نکات و ظرایف منحصر به فرد بود.

نیما در شرایطی متولد می شود که من، خود در تناقض بودم. از یک طرف اسیر تفکر ایدوئولوژیک اراده گرایانه برای تغییر جهان بر مبنای الگوهای از پیش تعیین شده ی انسانگرا بوده و از طرف دیگر شکایت از شانس بد داشتم که چرا تولد نیما با نارسایی هایش مرا در شرایط غیر ایده آل و غیر منصفانه بر اساس ملاکهای موجود قرار داده است. تناقضی که جدل درونی مرا به همراه دارد و نهایتن از وجود نیما و نگاه و کنار آمدنش با زندگی و وضعیتش نگاهم به هستی تغییر می کند و یاد می گیرم که نه من وظیفه ای در تغییر جهان دارم و نه اصلن جهان بر اساس اراده و تفکر ایدئو لوژیک ما تغییر می کند. یاد می گیرم که نه ایده آلی وجود دارد، و نه اصلن ملاکی برای رسیدن به ایدآل و تغییر جهان می توان تعیین کرد.

همه چیز در پروسه گذر زمان قرار می گیرد. پدیده ها با یک تضاد درونی در همگونی و جدل با شرایط وجودیشان در پروسه ای قرار گرفته اند که تغییر را در دل خود همراه دارند. بنابراین مهم درک از موجودیت پدیده در زمان و مکان و شرایط خاص و کشف نکات بکر آن است که در روند تغییرات ذاتی اش قرار دارد و نه تلاش در تغییر آنها بر اساس آنچه که ما می خواهیم. وجود نیما در پروسه ای شگفت انگیز که هر لحظه بدون هیچ شکایت و تلاشی در تغییر آنچه که ناشدنی بود با عشق و لذت از زندگی در همان لحظه ای که در آن بود، موجب کشف این درک در من شد.

از اینرو از نظر من و در بستر این درک است که بازگویی و بیان و یا ارائه نظر در مورد زندگی او و کشف نگاهش به هستی بعنوان یک تجربه ی خاص و بکر یک پرفورمنس و پدیده هنری ست.

چون از نظر من هر تجربه خاص و بکر شخصی المانی فلسفی هنری را در خود دارد که اگر به شکلی خاص ارائه شود بعنوان اثری هنری درکی عام را ایجاد خواهد کرد که مفاهیم خاص هنری فلسفی را قابل درک عمومی می کند و این می تواند آغاز گر تحولی نوین باشد.

این مسئله در مورد زندگی نیما و زندگی با او صادق است. در این راستا تناقضی که در ابتدا به آن اشاره کردم من را در پروسه آگاهی و تحول قرار داد. تحولی که یک طرف آن من بودم و طرف دیگر نیما. (در اینجا از تاثیر و اهمیت عوامل دیگر که در رابطه ای تنگاتنگ با ما قرار داشتند می گذرم. چون می خواهم فقط تمرکزم روی من و نیما در پروسه ی هنری فلسفی باشد).

اولین قدم و مهمترین آن پذیرفتن شرایط و وضعیت نیما بود که شک در درستی تفکر و ایدئولوژی اراده گرایانه و همچنین درک و شکستن تناقضی را که به آن اشاره کردم درپی داشت. پذیرفتن شرایط موجود و تلاش در کشف و شناخت عوامل درونی آن مهمترین تحول را در من و نیما بوجود آورد. از مهمترین نکات آن دوری از تحمیل فکری ایدئولژی در مورد هستی بود که بر اساس این درک من به هیچ وجه اجازه نداشتم تفکر خود را در خصوص هستی در بوته آموزش و تربیت او قرار دهم و نیما نیز به دلیل وضعیت خاص و توانایی و ظرفیت فکریش از این تحمیل که بی شک برای او شکلی سطحی و فریبکارانه پیدا می کرد رهایی می یافت. اگر چه نتیجه آن یک همگونی خوش آیند بود ولی این همگونی دو زمینه کاملن متفاوت داشت. من به تعقل و استدلال به آتئیسم رسیده بودم و نیما بر اساس هیچ. خود این نیز نتیجه ای جالب را در بر دارد که اساسن آتئیسم بر هیچ استوار است. یعنی نظریه ی خداباوری است که خدا ناباوری را موجب می شود وگرنه در نبود خداباوری آتئیسم معنی ندارد. یعنی عدم اثبات خداباوری شک به آن و آتئیسم را موجب می شود. یعنی این خدا باورانند که در اثبات وجود خدا باید تلاش کنند و نه خداناباوران در رد آن. از آنجایی که نیما در طول زندگی اش در مواجه با این تحمیل نبود یک خداناباور خالص و بکر بود. یعنی اصلن همین ویژگی را هم نداشت و این من هستم که چون از تفکر و اعتقاد خداباوری اطلاع دارم و نیما هیچ بویی از آن نبرده بود این ویژگی را به او نسبت می دهم. (البته خوشبختانه شرایط زندگی در هلند و به نوعی عدم تحمیل فرهنگی ایدئولوژیک در این جامعه این روند را آسانتر می کرد).

در چنین جوی وداع او با زندگی ما را در مسئولیتی قرار می داد که او را به طریقی در خور وجود خاصش که مغایر با هر نوع فرهنگ و سنت مرسوم بود به طبیعت بسپاریم. به همین دلیل با آنچه که به ذهنمان می رسید مرحله به مرحله او را آماده کرده تا زمانی که او را به گرمای شعله های آتش سپردیم.

پرفورمنسی بدور از آداب، سنت و فرهنگ مرسوم ایرانی ما. زندگی در همان لحظه ای که در آن بود، موجب کشف این درک در من شد. شاید به این شکل صحبت از این اتفاق که شرایط حسی و تاثیرات آن قابل بیان و تصویر نیست کمی نامانوس و غیر متعارف باشد و این خود نیز یکی دیگر از ویژگیهای زندگی با او بود.

زندگی بعد از او نیز شکلی متعارف ندارد. بلافاصله بعد از مرگش ایده ادامه روند بازگرداندن او به طبیعت ولی به شکلی دیگر در ذهنم جای گرفت. ایده ای آگاهانه و آنی که در پروسه ای کوتاه جزیی از تفکر و کار مداومم در این یک سال شد. ایده ای که در آن تصمیم گرفتم ذرات وجودش را به صورت خاکستر بعنوان ماتری در آثار هنری ام به کار ببرم. از این طریق نه تنها در این مدت مدام در ارتباط با او قرار داشتم در آینده نیز من و دوستدارانش در ارتباطی حسی هنری با او قرار می گیریم. از اینکه در این یک سال بعد از مرگش با کار مداوم هر روزه به یاد او بودم، او را دیدم، با او صحبت کردم، او را لمس کردم، او را حس کردم و به یادش اشک ریختم بسیار خشنودم.

نتیجه ی آن بیست سه اثر نقاشی، ۳ چیدمان و یک ویدیو داکمنت است که نه تنها بیانگر حس و حال و هوای با او بودن را برای من دارد، بلکه با دقت و تاکید بر نقاشی (در آثار نقاشی) با ویژگی منحصر به فرد و غیر قابل کپی آن حتی توسط خودم حاوی محتوایی فکری فلسفی هستند بر مبنای تم “در گذر زمان”. “در گذر زمان” تفکری ست بر گرفته از زندگی که تلفیقی از گذشته، حال و آینده را در حال بیان می کند. تعبیری پست مدرن از هستی. نوی که خود در گذر فرسودگی زمان قرار دارد. کهنه ای که بیانگر نو است و در تلفیق و تضاد با آن معنا پیدا می کند و شکلی نو به خود می گیرد. روندی پر از ریتم و هارمونی، تضاد و تناقض. تناقض و تضادی که اساسن اثر دست و فکر انسان مثل تولید و باز تولید، فرهنگ و سنت، سختی و نرمش، لطافت و ضمختی، تفکر و احساس و غیره را می توان در آن دید. و این روند همچنان ادامه دارد.

* نیما نقی پور متولد ۱۹۸۵ فرزند اعظم احسانی و بهروز نقی پور است که در تاریخ ۱۱ ژانویه ۲۰۱۳ به علت بیماری عضلانی مغزی پیشرونده ( spierziekte)  زندگی را وداع می گوید.

https://www.facebook.com/notes/behrouz-naghipour/در-گذر-زمان/614434375259045

https://www.tribunezamaneh.com/archives/40623#.Utfz7tJ

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *