ما و آموزش

ما و آموزش

بهروز نقی پور | ۱۹ جولای ۲۰۱۳

نگاهی به مطلب آقای صمدزادگان تحت عنوان: “مکتب سقاخانه سطحی ترین برداشت از مدرنیسم بوده و عامل عقب ماندگی ماست”

بنا بر فرهنگ و رسمی که در این چند سال اخیر در نقدها نظرات روشنفکری، بخصوص “نقدهای هنری” شاهد آن بوده ام. بیشتر یا با نگرشی منفی از اشکال، خرابی و وجود موانع و عللی از عقب ماندگی صحبت می رود و یا به حدی مفرط با نگرشی ناسیونالیستی لاف گونه خود ستایی در هنر ایرانی به رخ می کشند. در صورتی که آنچه بیشتر از هر چیز نیاز است و به نظرم کم کاری شده تعریف و یا درکی از هنر در ارتباط با رخدادها و وقایع هنری در ایران است.به همین دلیل با نگاهی به مطلب آقای بهرنگ صمدزادگان که تصور می کنم نکات مهمی در آن مستتر است نظرم را درمورد بعضی از مقوله ها می نویسم.

اول از هر چیز خوب است بدانیم که منظور از “ما” که آقای صمدزادگان به آن اشاره می کند چیست؟ ما به مثابه “ایرانی”؟ “هنرمندان ایرانی”؟ “هنرمندان”؟ “ملت ایران”؟

حدس من با توجه به نگرشی که در این مدت از نقدهای هنری دریافت کرده ام تصور می کنم منظور از “ما” تاکید بر ایرانی بودن است که آقای صمد زاده آن را تحت عنوان و در غالب هویت ضرورتی برای درک هنر مدرن و پست مدرن می داند. متاسفانه در همین بنیان فکری که حداقل مغایرت با تعریف من از هنر که آن را یک کنش فردی می دانم دارد، مسیر نگرش را متفاوت می کند. هویت که خود نیز یک مقوله فردی است و مثل تمام مقولات دیگر که بنا بر ضروت های جانبی و ای بسا تحمیلی رنگی اجتماعی به خود می گیرد، در ابتدا درگرو درک و تعریفی از خود و محیط خود می باشد. چیزی که متاسفانه در تاریخ بعضی از کشورها از جمله ایران صورت نگرفته است. به همین دلیل وقتی که آقای صمدزادگان می نویسند: “در کشور ما چیزی که در آموزش آکادمیک هنر در ایران وجود نداشته است‌، زیر بنای تئوری بود‌، عده‌ای فکر می‌کردند این زیربنای تئوریک‌ غربی است و باید آن را شرقی کنند ولی فکر نکردند که این ایرانی کردن زیربنای تئوریک‌، مستلزم این است که ما آن دانش را یاد بگیریم.” تصور نمی کند که مشکل بر سر یاد گرفتن آن دانش نیست بلکه داشتن تفکر و نگرشی ست که از خود و محیط خود می تواند داشته باشد. خطایی که استمرار آن تا به امروز نیز کشیده شده است. آنچه که در طول تاریخ رخ داده است و بعنوان تاریخ هنر ثبت شده است تعریف و تفسیر تحولاتی است که در درجه اول بنیاد بومی داشته اند. و نه برعکس. و نه آنچه که در ایران و کشورهای مشابه رخ می دهد. یعنی خود و فعالیت هنری خود را با آنچه در جایی دیگر و بنا بر دلیلی دیگر و در زمانی دیگر رخ داده و تثبیت شده است انطباق دهند. و یا به قول آقای صمد زادگان “یاد گرفتن آن دانش” بدانند. به همین دلیل اتفاقی به نام مکتب سقاخانه، به شکلی مضحک، انطباقی بی ربط به هنر مدرن نامیده می شود.

این مسئله به این دلیل نیست که “آن دانش را یاد نگرفته اند” بلکه به این دلیل است که تعریفی از خود برای رخداد خود ندارند. و یا اینکه تفکری که مال خود “فردی” باشد و متاثر از محیط خود باشد ندارند. و اگر هم زمانی شانس این را داشته باشند که شاهد بروز رخدادی هم باشند آنچنان آن را در لفافه عرق ملی و “ما” می پوشانند که راه را بر نفس کشیدن و روند تحولی آن سد می کنند. مثل سرنوشتی که بر مینیاتور و موسیقی سنتی رفته است. یا تقدس وار با نشانه هایی از افتخار ملی از آن یاد می کنند و یا به همین دلیل در مقابله و تخریب آن بر خواهند آمد. طوری که هیچگاه جایگاه و ارزش واقعی خود را پیدا نخواهند کرد.

نکته دیگر که تقریبن در تمام مقالات و نقد ها به چشم می خورد و در مطلب آقای صمد زادگان نیز به وضوح می شود آن را دید، مسئله آموزش است.

قبل از هر چیز به نظرم درک این مطلب که آموزش ریشه در حرکت و فعالیت جمعی دارد، ضروری است. تفاوتی که بین کنش فردی و جمعی وجود دارد این است که کنش فردی مبتنی ست بر آزمون و خطا بر اساس پژوهش مبتنی بر کنجکاوی. ولی کنش جمعی مبتنی ست بر تبعیت از اصولی که جمع به آن ملزم است و پذیرفتن این الزام نیز نه خود انگیخته، بلکه از طریق آموزش خواهد بود. به همین دلیل جوهره خلاقیت و تحول در حرکت جمعی فدای صلاح، منافع و نظر جمعی خواهد بود.

اگر چه در تفکر نوین این همزیستی مسالمت جویانه ی مصلحت گرا را تمدن می نامند، و در پروسه شکل گیری آن که خشن ترین و مستبد ترین دیکتاتوری های ممکن را به خود دیده است، ولی برای تحقق یافتن تمدن توام با آزادی چاره ای جز رسیدن به “من انسانی” که مبتنی بر درک فردی از پدیده هاست نخواهد بود.

” ایدئولوژی ” بعنوان برآیند و منتجه خرد جمعی، در بهترین حالت از کنش جمعی، خود نیز بعنوان نیرویی بازدارنده و عاملی برای سرکوب خلاقیتهای فردی عمل خواهد کرد که قطعن در روند خود به دیکتاتوری منجر خواهد شد. و منشاء و بنیانی ست برای آموزش و رسیدن به درک واحد از پدیده ها. در صورتی که هیچگاه تا به امروز انسان نتوانسته و نمی تواند درک واحد و نگرشی یک سان از واقعیت داشته باشد. برداشت و تفسیر انسان از پدیده های اطرافش درکی محدود از واقعیت است که در هر زمان و مکان و برای هر فرد متفاوت است. هنر تبلور این تجربه و کنش فردی در مواجه با واقعیت است که به هیچ وجه قابل آموزش نیست. وآنچه که می تواند در غنای این پروسه و روند کمک کند مراوده آگاهی، تجارب و اطلاعات با ایجاد سئوال و کنکاش است.

بنابراین از نظر من “آموزش” روندی یک سو نگر، باز دارنده خلاقیت و کنکاش و جهتی سلطه گرانه و محدود گر دارد. به همین دلیل و به درستی آقای صمدزادگان از “حاکمیت سیستم مکتبی استاد و شاگردی” در ایران صحبت می کند که همانطوری که کفتم از نظر من اشکال در خود مقوله “آموزش” است و نه در چگونگی آن.

هر نگرش بنیادی زنجیره ای از تعابیر، پیامدها و کنشها را در بر می گیرد که در حلقه آن نگرش قرار دارند و از آن جدا نیستند. به همین دلیل. تعجبی نیست که آقای صمدزادگان پدیده سقاخانه را جنبشی می داند که عامل عقب ماندگی ماست. در نظریه ی کوتاه ایشان می بینیم که چند مسئله مبهم، بدون توضیح منظقی مطرح می شود. مقولات “مکتب سقاخانه”، مکتب سقاخانه بعنوان “جنبش”و “عقب ماندگی”.

اینکه اگریک سری کار نقاشی که المانهای بومی سنتی در آنها به کار گرفته شده اند را مکتب سقاخانه بنامیم خود جای صحبت دارد و اینکه به کار گیری واژه “مکتب” به چه منظوری ست و چه ارتباطی به مدرنیسم دارد که برداشتی سطحی از آن باشد، احتیاج به بحث دیگری دارد و از آن می گذرم. ولی این که این مسئله را بعنوان جنبشی که موجب عقب ماندگی ماست در نظر بگیریم، ریشه در نگرشی دارد که با وجود نقد خود آقای صمد زادگان، ایشان نیز جزو همان دسته قرار می گیرد که هنر را بعنوان یک پدیده اجتماعی در نظر می گیرند و تمام خصوصیات آن را هم برایش قائل هستند. مثل “جنبش”، “عقب ماندگی” “ما” “آموزش”، “خط مشی”، ایدئولوژی” و غیره.

اگر همان طور که خود ایشان نقدشان به نبود شالوده تئوریک و عدم درک از مقولات مدرنیسم و پست مدرنیسم می باشد، باید بدانند که در پست مدرنیسم مقوله ای به عنوان عقب ماندگی جایگاهی ندارد و چه بسا در پست مدرنیسم ساختار زمانی و محتوا بهم می ریزد و التقاط یکی از ارکان آن می باشد.

از آن گذشته بنا بر نظر آقای صمد زادگان خود و هنر را در یک مقایسه ی اجتماعی قرار می دهد که از پدیده مکتب سقاخانه در مقایسه با مدرنیسم (که یک پدیده بر آمده از غرب است) آنرا عامل عقب ماندگی می دانند. و این مخدوش کردن درک از هنر و اجتماع ست. که پیامدهای آنرا نیز دچار تناقض و ابهام می کند.

در خاتمه قصدم از نوشتن این سطور این است که هنوز در مورد خیلی از مقولاتی که در ایران تعریف و یا تفسیر می شود. نمی توانم شناختی منطقی در انطباق با آنچه که در واقع هست بدست بیاورم. شاید این مدخلی باشد که بجای نقد های مخرب و نفی گرا که به شکلی نق گونه اپیدمی شده است به شناخت بیشتر از طریق پیدا کردن نشانه های بنیادین این مقولات و پدیده ها برسیم.

بهروز نقی پورتیر ماه ۱۳۹۲

لینک مطلب آقای صمد زاده

http://isna.ir/fa/news/92042616037/-مکتب-سقاخانه-سطحی-ترین-برداشت-از-مدرنیسم

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *